سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مگو آنچه نمى‏دانى ، بلکه مگو هر چه مى‏دانى چه خدا بر اندامهاى تو چیزهایى واجب کرد و روز رستاخیز بدان اندامها بر تو حجت خواهد آورد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :425
بازدید دیروز :442
کل بازدید :2100134
تعداد کل یاداشته ها : 1987
103/9/7
3:8 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
خلیل منصوری[174]
http://www.samamos.com/?page_id=2

خبر مایه
پیوند دوستان
 
فصل انتظار اهالی بصیرت هزار دستان سرباز ولایت رایحه ی انتظار اقلیم شناسی دربرنامه ریزی محیطی .:: مرکز بهترین ها ::. نگارستان خیال جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی نگاهی نو به مشاوره پلاک آسمانی،دل نوشته شهدا،اهل بیت ،و ... حمایت مردمی دکتر احمدی نژاد آقاشیر کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب صراط مستقیم هم رنگــــ ِ خـــیـــآل جبهه مقاومت وبیداری اسلامی کالبد شکافی جون مرغ تا ذهن آدمیزاد ! تکنولوژی کامپیوتر وبلاگ منتظران سارا احمدی بوی سیب BOUYE SIB رمز موفقیت محقق دانشگاه سرزمین رویا وبلاگ تخصصی فیزیک پاک دیده آدمک ها ✘ Heart Blaugrana به نام وجود باوجودی ... سرباز حریم ولایت دهکده کوچک ما از قرآن بپرس کنیز مادر هرچه می خواهد دل تنگت بگو •.ღ♥ فرشتــ ـــ ـه تنهــ ــ ــایی ♥ღ.• پیامبر اعظم(ص) عطاری عطار آبدارچی ستاد پاسخگویی به مسایل دینی وبلاگ شخصی امین نورا چوبک نقد مَلَس پوست کلف دل نوشت 14 معصوم وقایع ESPERANCE55 قدرت شیطان دنیای امروز ما تا ریشه هست، جوانه باید زد... آواز یزدان خلوت تنهایی کتاب شناسی تخصصی اس ام اس عاشقانه طرحی نو برای اتحاد ایرانیان سراسر گیتی در گوشی با خدا **** نـو ر و ز***** اس ام اس سرکاری و خنده دار و طنز دنیا به روایت یوسف جاده خدا خام بدم ایلیا حرفای خودمونی من بازی بزرگان کویر مسجد و کلیسا - mosque&church دنیای ماشین ها بچه دانشجو ! پژواک سکوت گنجهای معنوی دنیای موبایل منطقه‏ ممنوعه طلبه علوم دینی مسافر رویایی انواع بازی و برنامه ی موبایل دانشجو خبر ورزشی جدید گیاهان دارویی بانوی بهشتی دو عالم سلام
خرکی پیر و از کار فتاده ای که از خردی تا کلانی بار مردمان بردی و چوب ایشان خوردی به غفلتی به چاهی افتاد. چون به خود آمد، راه رهایی از هر سو بر خود بسته دید. دشت و دمن و سبزه رخت بر بسته و آسمان از پیش چشمانش دور گشته. هر سو نگریست جز دیواره گلی چاه ندید و هر چه گشت جز تنهایی نیافت. در این هراس برای رهایی و گریز به هر چیزی چنگ انداخت و بر دیوار و زمین سخت به سم ستورانش بکوفت؛ اما هیچ روزنه ای نیافت. نومید بانگ خران بر آورد و آه و ناله جانسوز کشید.
خربان را بانگ خرک چون به گوش آمد، بس آن را ناخوش داشت. در سخنی راست که برزبان راستگویی آسمانی روان شده، چنین آمده است : ان انکر الاصوات لصوت الحمیر؛ که بانگی ناخوش تر از بانگ خران نیست.
پس خربان به بانگ آشنا به جست و جو برآمد و خررا در چاه بیافت. چاه هر چند ژرف نبود ولی بیرون کشیدن خرک به جز یاری مردان و رسن و ریسمان هم شدنی نبود. پس مردمان گرد آورد که این خرک هرچند پیر و از کار فتاده است؛ ولی می بایست که از چاه در آید که این زمانی بس دراز با ما زیست و بار بسیار برد و رنج بسیار کشید. ناخوش باشد که در چنین روزگارش بینم و حال و روزش این چنین باشد و من در اندیشه اش نباشم.
این سخنان و مانندش هر چند در دل مردمان نرود و کارگر نیافتد؛ ولی بانگ ناخوش خرک به زخمه ای برود و کارگر افتد. چه هر دم که خرک خود را ناتوان تر می یافت بانگ درشت تر برمی آورد و سوز جانسوز تر به آواز خران بر می خواند. مردمان را این ناخوش آمد که بانگش بس گوش خراش است و خواب چاشت و شامشان را بر آشفته کند و جان ایشان را به لب رساند. این بود که دل به مهر نهادند و مهرورزی پیشه کردند که در این چند سود بود و هیچ زیان نبود. آنک هم به کاری پیرمردی هم خون و خویش خود را خشنود کنند و هم از بانگ پیوسته خرکی رهایی یابند و هم خواب خویش را آشفته نسازند که این مردمان هیچ کار بی سود نکنند و هیچ مهر و نیکی بی مزد نخواهند که گفته اند مردمان را در دوستی و دوستگان و همسران خواهی نیز جز به خودخواهی و سودجویی هدفی نیست که ایشان هیچ کار بی مزد و منت نکنند و هیچ گام به خشنودی خدا بر ندارند؛ چه آن نیز یعنی خشنودی خدا از آن رو خواهند که در آن سودی بس درشت تر و گران تر است وگرنه چه نیازشان به خدایی که نه سودی رساند و نه زیانی به هم بر آرد.
پس ریسمان و دار و درخت گرد آوردند که به چرخش چرخ گردان روزگار و به ابزار و دست افزار این خرک از چاه برکشند. بسی زمان به دراز کشید و بامدادانشان به چاشتگاه و چاشتشان به شام رسید ولی خرک را زور ایشان از چاه بر نتوانستی آورد. پس رنج بیهوده بسیار بردند و درد افزون بسیار بر جان خریدند به خشنودی خویش و خواهش خویش؛ اما بی سود و هود.
آن هنگامه که این کار هم چون کارگر نیافتاد؛ خویشان به مهرورزی پیر را گفتند که دست از این خرک بردار که هم از کار فتاده است و هم جان ما گرفته. دیگر ما را توان آن نیست تا خرک بر کشیم . پس یا دست بشکنیم و یا گردن بر کشیم که در هر دو گونه این خرک که بر دشت بر آید، به روزی نشده ، به بامدادی آهنگ و آواز کوچ از این جهان پست بر خواند و به دیار و سرای دیگر رخت بر کشد. پس چاره کنیم که این زبان نابسته و ناخوش بانگ را به گل و خاک در گور سازیم و جان جهانیان از وی در آسایش آریم. آن گاه خرکی جوان و برنا پیشکشت سازیم که تو از خویشان مایی و بر دل و چشم ما جای داریی.
پیر را سخن ایشان بر دل نشست و مهر خرک از جان برون برد که در هنگامه پیری و افتادگی خرک جوان و برنایش به کار آید نه این خرک از کار فتاده چون خویش؛ چه گفته اند:
آدمی پیر چو شد حرص جوان می گردد
خواب در وقت سحرگان گران می گردد.
مگر ندیدی و نشنیدی که درختان کهن ریشه در ژرفای خاک دارند و چنگال خویش بر همه خاک فرو کرده تا به هیچ بادی بر نیارند و به هیچ گونه ای دل از خاک و زمین بر نکنند تا آن که ایشان را از درون بگیرند و پوسیدگی بر همه تنشان بار کنند تا بتوانند چنگ و ریشه ایشان از خاک برکنند.
و مگر نشنیدی که پیران را در هنگامه پیری دوستگان خرد و برنا خوش آید و سر پیری هوس های جوانی کنند که جوان را از آن آزرم آید.
پس این یپر، هوس جوان خرک به دل گرفت و دل از پیر همراه سالیانی سیر گشت. خود بیل برداشت و نخستین خاک بر سر خرک ریخت که این جماعت را از کهن روزگاران خاک بر سر نامیده اند. هر کلوخی و سنگی که از آسمان و زمین بر آید بر سر ایشان نشیند که کرک همای ایشان را کرکس نامند که هر از گاهی بر سر ایشان به پرواز در آید و چون بر سرشان نشیند تاج خواری و خفت بر ایشان بگذارد و جانشان را به ذلت کشاند.
خرک چون خاک و بیل دید. آسمان در پیش چشمانش تیره و تار شد. بانگ جان سوز رحیل بر آورد و ندای ناخوش تر از پیش بر خواند. مردمان را این بانگ ناخوش و ناگوار، ناخوش تر آمد . تو گویی جغدی بر دیواره کوره دهی بانگ مرگ می خواند و یا کلاغی خبری ناخوش می آورد. پس شتاب کرده و هر چه توان داشته خاک بر کنده و بر خرک می پاشاندند تا خرک زبان در کام خاک گیرد و دهان به خاک پر گردد.
دمی بگذشت و خرک از همه جا ناله بر آمد از خرک ندایی و بانگی نیامد. مردمان را این باور آمد که خرک در زنده به گور شدی و جانش به پایان آمدی. پس خوب که نگریستند دیدند که به نزدیک ایشان شده و صورت به صورت مردمان در چشمانشان خیره شده. پس هراسان گامی چند بازگشتی تا دیده خود به گمانه پرداختی که این دیگر چه جانوری است که در پیش چشمانشان هویدا شدی. نکند که این جان بر آمده از خرک است که به سراغشان آمده تا ایشان را نکوهش و سرزنش کند که چرا مرا زنده به گور ساختی و مزد رنجم را چنین دادی ؟ اما خوب که نگریستند و چون خوب خیره شدند خرک دیدند که خود را می تکاند و شاد و خرم از ته چاه بر می اید. چون خوب نگاه کردند دیدند که هر بیل که مردمان می ریختند خرک خود را به هراس می تکاند و می کوشد تا از زیر آن خود را برهاند . پس هر خاک بیل را ابزاری ساخته تا از ته چاه بر آید . از این رو دیگر ناشکیبایی نمی کرد و بانگ بر نمی آورد که این خاک ها فروریخته بر خود را تنها راه رهایی و نجات خویش یافته بود. پس به جهشی از چاه بر آمد و یورتمه کنان راه دشت و دمن و چمن گرفت. مردم را زمانی هوش باز پس آمد که خرک از چنگ چاه رهیده و به سوی دور دست دشت گریخته بود.
این داستان از آن رو گفته ام که زندگی را بسی چاه هاست. نخست که در آن در آیم به هراس افتیم و بانگ خران بر آریم که گرفتار آمده ایم و هر راه چاره ای بر ما بسته است و دیوار بلند گرفتاری های ما را در بر گرفته است. پس چون دمی می گذرد در می یابیم که این خاک که بر سر ما می ریزد خود راهی برای رهایی ما از دام گرفتاری های جان و تن ماست. پس آرام گیریم و به جهشی جان بر داریم به شادمانی در دشت زندگی بتازیم . پس هنگامه گرفتاری های دست کم از خرک فراتر رویم و تیزی خرک به پند بر گیریم نه آن که بانگ و تیزک از پیش و پس بر آریم .